امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

امیرحسین

سرباز کوچولو

هرچه کردیم دلمان نیامد این را ننویسم: پسرم تو نور عینی،اما یادت باشه مادر، تو بلاگردون حسینی    پسرم تو نورعینی، اما یادت باشه مادر، تو بلا گردون حسینی، این روزها برایت زیاد این را میخوانیم. ...
18 مهر 1391

طرح پژوهشی

بابا روز های چهارشنبه سرکار نمی ره و جایی کلاس نگرفته. می شینه و روی کارهای پژوهشیش کار میکنه. یا خونه یا میره دانشگاه پیش استادش. این هفته خونه است. لباسهای نشسته ات زیاد شده ومنم نرسیدم بشورم. مقداریش را بعد از نماز صبح شست و بقیه اش راهم قبل از اذان ظهر. برایت بند رخت روی پشت بام زد و لباسهایت را پهن کرد. دیدم دوربین را میبرد. میگه من عاشق این صحنه ام که لباس بچه روی بند پهنه: میخنده و میگه اینم طرح پژوهشیه امروز! بفرستمش ژورنال چاپ شه! ...
18 مهر 1391

لا لا لا لا...

نمی دانم چه شده است. دلم پر پر میزند وقتی می گذارمت روی تخت و تو دست و پا میزنی! دلم میگرد وقتی می بینم مادرت چطور بی قرار می شود وقتی تو شیر نمی خوری. چقدر ناراحت می شود وقتی قطره ات را فراموش کرده بودیم بدهیم. حس و حالم غریب است. دلم نیست برایت از شیرینی بنویسم وقتی تقویم را نگاه میکنم می بینم تا کربلا راهی نمانده. دلم میگیرد وقتی سفیدی گلویت را میبوسم. آهم به هوا میرود وقتی تو شیر میخوری و صدای جریان شیر از گلویت می آید. وقتی تلذی میکنی و زبان بیرون میاوری. وقتی از گرسنگی گریه می کنی و هنگامی که به مادر می چسبی آرام میگیری. عکس:امیرحسین بعد از استحمام.(به علت نبودن کلاه از روسری استفاده شده) من و تو فدای آن طفلی که در...
18 مهر 1391

کالسکه سواری

امشب برای اولین بار با رفتیم کالسکه سواری. پیشنهاد بابا بود. هیت همراه شامل بابا،مامان،مادری و پدر بزرگ هم باهات بودن. نیم ساعتی راه رفتیم و نزدیک خ سپهر پسری از خواب پاشد و بهانه گرفت. تا اومد بغل مامان ساکت شد. یکم مامان شیرشو ریخته بود تو شیشه خوردی وخوابیدی. بابا رفت برامون شام بگیره و ما برگشتیم خانه.الان 28 روزه هستی. یادش بخیر. یک ماه قبل این مسیر را با تو توی دل مامان میامدیم. آخرین پیاده روی پنج نفریمان بر می گردد به 15 شهریور که از فردا شبش تو آمدی! ...
18 مهر 1391

دکتر عجیب

شنبه ها روز پرکاریست. از صبح ساعت ٧:٣٠ تا ١٠:٣٠ پیوسته و بدون کوچکترین استراحتی کلاس انتقال حرارت هدایت. استاد یک دقیقه هم استراحت نمیدهم. کلاس تمام می شود جنگی میروم مدرسه. ساعت ١٠:٤٥ کلاس حسابان.تا ١٥:١٠ مدرسه کلاس. امروز مشاوره هم داشتم. یکی درسی بود. آن یکی با پدرش دعوا داشت و آمده بود مشورت کند فرار کند یا نه! تا چهارونیم مشغول بودم. رسیدم خانه حوالی ٥ بود. باید میرفتیم دکتر اطفال و من اصلا یادم نبود. رسیدم امیرحسین روی سینه مامانش و هردو خواب بودن. جاشو عوض کردم و شیر خورد و با متعقاتش ساعت ٦ رفتیم دکتر. نزدیک بود. یکی از دوستان نی نی وبلاگی معرفی کرده بود. تا با بچه رفتیم تو مطب دیدیم کلی آدم بزرگ و کوچک نشستن. صدای سرفه و عطسه و... ...
18 مهر 1391

یک ماهگی

امروز یک ماهه شدی! خیلی خوشحالیم و خیلی مبارکت باشد. واقعیتش من و مامان خواب خوابیم. دیشب تا صبح 5 ساعت خوابیدیم. صبح مامان از ساعت 5:30 به پایت بیدار بود شیر میداد و من رخت میشستم!! تو بیدار بیداری. یکم بیتاب. شاید دلت نفخ کرده. پیش پدر بزرگ و مادری می مانی تا ما یه چرت . . . خوابم برد! {عکس های زیبا کننده وبلاگ/ لطفا خودتون تصور کنین} راستی رختهایت را جمع نکردم. صبح قبل رفتن پهن کردم.ساعت 12 شب! ...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد