امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

امیرحسین

هفته اول

دوشنبه 20 شهریور امروز امیرحسین و پدر بزرگ و مادری به همراه مامانی رفتن برای غربالگری. مادری باهات اومده بود تو اتاق آزمایش. وقتی می خواستن آزمایشو ازت بگیرن کل مرکزو گذاشته بودی روی سرت. سه شنبه 21 شهریور امروز همان ترکیب بالا رفتین درمانگاه نزدیک خانه متخصص کودکان. پزشک با حوصله ای بود. توضیحاتی در مورد شیردهی داد. الحمدلله زردی هم نداری! پنجشنبه 23 شهریور امروز برایت عقیقه کردیم. یکی از دوستانمان گوسفند را می گرفت و پس از ذبح میفرستاد برای یک خیریه،آنها آبگوشت درست می کردند و دم خانه نیازمندان پخش می کردند.  پول نخود و لوبیا و نان را هم برایشان فرستادیم. همانطور که دلمان می خواست طبق روایات،گوشتش طبخ شد و به مومنین برای طعا...
18 مهر 1391

خواب ناز

اینطور خوابیدن را خیلی دوست داری و راحت میخوابی.اما یکی مدام باید بالا سرت باشد تا سرت را نکنی توی بالشت. کاری که امروز با بابایی کردی! شاید میخواهی قایم شوی!! ...
18 مهر 1391

یه ساندویچ خوشمزه

امیرحسین/ ساعت 20:30 بعد از استحمام و بازی کردن! ماشالله لا حول و لاقوت الا بالله پ ن:مامان می گوید،چه بساطی است، تا خودش بیداراست سرمان به خودش گرم است و تا میخوابد سرمان به عکسهایش. نیم ساعتی هست داریم عکسهایت را برای بار هزارم نگاه می کنیم.الحمدلله ...
18 مهر 1391

لحظات اجابت دعا

موقعی که داری شیر می خوری یکی باید ماساژت بده تا خوابت نبره و خوب میک بزنی.معمولا بابایی این کارو میکنه. بعضی وقتها واست قران می خونه و بعضی وقتها دعا میکنه و ما هم آمین میگیم. امروز صبح ساعت 4  پاشدی. بابایی عوضت کرد و مامان شیرت داد. در همین حین بابا ماساژت میداد. تا 4:30 شیر خوردی و مامان رفت خوابید و بابایی آروقت گرفت و تا 5 خوابیدی. دوباره ساعت 8 بلند شدی و همین سیکل تکرار شد! موقع شیر خوردنت بابا گفت "دعا بکنم؟" و مامان استقبال کرد. اول دوستان وبلاگیمان و خانواده هایشان: دردانه، حنان،طه که تو راهه، محمدطه، تسنیم،حنان،محمدصادق،سوشیانت،حنانه خانم، دختر شیرازی(ما با تو بوده ایم)و هانیه خانوم با حجاب و ناز،فاطمه سادات که می آید نظر خص...
18 مهر 1391

ختنه!

هیچوقت اونقدر برایم ترسناک و بزرگ نمی نمود تا قبل از اینکه تو به دنیا بیایی! ختنه را می گویم. وقتی تومتولد شدی تمام غمها و نگرانیهایم از دلم رفت به جز این یکی. دوست داشتم بی تفاوت از کنارش بگذرم اما نمیشد. ما مسئول بودیم. دستور پیامبر اسلام روز هفتم بود ١ و امام کاظم نیز بر سنت بودن روز هفتم تاکید نموده بود 2 . روز هفتم نشد تعطیل بود وقت گرفتیم برای امروز. از صبح نه از دیشب انگار می کنی تمام غم دنیا را بار کرده اند روی دل ما. مامان یکطور بابایی درونش غوغاست ولی کمتر نشان می دهد. مادربزرگ(مامان مامان) که اصلا از اساس مخالف است، می گوید بگذارید بزرگتر شود و در تمام اینها بابا می گوید سنت رسول خداست. پدربزرگ(پدربابا) از همان اول اعلام کرده در ...
18 مهر 1391

سه شنبه 28/6/91

امروز بعد از ظهر رفتیم دکتری که امیرحسین را ختنه کرده بود. ترافیک وحشتناک. از غرب تهران بروی به شرق آنهم از بزرگراه همت آنهم ساعت 6:15! بابا ما را ضرابخانه پیاده میکند و یکم پیاده می رویم. توی مطب دکتر منتظر شدیم و بعد از مدتی رفتیم داخل. دکتر معاینه می کند و ابراز رضایت. مادری در مورد وازلین که باید روی موضع ختنه بزنیم سوال می کند و دکتر راهنماییش می کند. این روزها موقعی که عوضت می کنیم دادت می رود آسمان. بامزه گریه می کنی! بابایی مدام ادایت را در می آورد. حیف که نمیشود اینجا ادا را نوشت. بزرگ که شدی خودت از اداهایت خنده ات می گیرد. ما کارمان تمام شده بابایی هنوز نتواسنه بود به خ شریعتی برسد! در درسرت ندهم  ساعت 9 رسیدیم خانهو با آن تر...
18 مهر 1391

این روزهای پاییزی

رختهایت را بابایی می شوید.می گوید من ماشین لباسشویی هستم که قربان صدقه می رود! اگر خانه مادر بزرگها باشیم و آنها ببرندت حمام آنها رختهایت را می شورند. شیرت را که خوردی آروغت را بابا می گیرد. به جز نصف شبها که دل مامان نمیاید بابا را بیدار کند. گاهی دارد می رود سر کار می گذاردت پیش مادری! پدر بزرگ می گوید بعضی روزها از ساعت ٦ منتظرت هستند. اگر خانه مامان مامان باشیم خاله ای یا مامان بزرگ آرغت را میگیرد. اگر بابابیی خانه باشد مسئول عوض کردند بابایی است. اگر خانه مادر بزرگهایت باشی آنها. اگر هم هیچکدام مامان. البته کمتر پیش آمده! اما مامان همیشه در حال آماده باش است. هر وقت نقت بالا برود شیرت آمده است. حالا هر وقت بود. مع...
18 مهر 1391

بوی مادر

این را چندین بار امتحان کردیم. وقتی بی تابی،خصوصا وقتی گرسنه از خواب بلند می شوی، بغل هر کسی باشی و هر کاری هم برایت بکنیم باز بی تابی می کنی. اما تا میروی آغوش مامان آرام میگیری و منتظر غذا میشوی! خوب مادرت را می شناسی نازنینم.  
18 مهر 1391

دکتر اطفال

شنبه ١/٧/٩١ برای اولین بار مامان و مادری و بابا زرگ رفتیم دکتر افتاده.دیر راه افتادیم و دیر رسیدیم. دکتر معاینه کرد و گفت همه چیز خوبه. قد:٥٣ سانتیمتر(٤ سانت بلند شدی) وزن:٣٦٠٠ گرم شب با بابایی و شما رفتیم فروشگاه دم خونه. تمام مدت خوا بودی. اولین خریدت بود! ماشاء الله،لا قوت الا بالله ...
18 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد