وقتی داشتم نظرات را می خوندم جمله دست بالای دست مادرجونیت تو یکی از پست ها منو یاد یک خاطره انداخت.خاطره ای که خودم یادم نیست ولی دیگران برام تعریف کردن! بابایی یه عمه نازنین داره که بهش میگه کتی.بنده خدا اسم شناسنمش یه چیزه، فامیل یچی دیگه صداش میکنن و بابایتم بهش میگه کتی!وقتی بابایی به دنیا میاد عمه بچه مدسه ای بوده. خلاصه چشمت روز بد نبینه یه دفعه بابایی که طفلی مثل تو بیش نبوده میره سراغ دفترای عمه و حدس بزن! اونارو می خونه؟ نوچ! اونارو پاره می کنه؟نوچ! میره روی اونا و اونا رو کثیف(از اون کثیف بدا) می کنه!بیچاره عمه کتی هم که هیچکاری از دستش برنمیوده میشنه و زار زار گریه می کنه!فکر کنم آخرشم دفتراشو واسش آب می کشن. ...