امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

امروز بابا...

سلام گل پسر بابا. امروز از اون روزا بود که بابایی توش کلی کار انجام داد. دوست دارم برات تعریف کنم تا بدونی چقدر باید تلاش کنی تا اونایی که دوستشون داری شاد باشن . پسرم اگه سعی کنی همه شاد باشن اون موقع خیلی کار خوبی انجام دادی.صبح که مامانجونی و شما تخت خواب بودب بابایی رفت دنبال جایزه بزرگ پسلیش. بازم پیش پلیسا. این پلیسا با اون قبلیا فرق داشتن ولی بهت نمی گم چرا تا مزش نره! قرار شد بابایی چهارشنبه صبح بره و جایزه یزرگ پسرشو تحویل بگیره . بعد رفتش بازار میوه و کلی واسه مامانجونیت میوهای خوشمزه و مهمتر از همه چاقاله بادوم خرید. تا با هم بخورینو قوی شین! بعد رفت نون بربری داغ خرید تا تو و مامان جونیت یه صبحونه مشتی بخ...
18 تير 1391

جایزه بزرگ پسرگلمون:امیرحسین حاجی میشه!!

سلام پسر گلم اونقدر کار و درس دارم که بعضی روزا تا آخرشب سرم تو کتابامه و نمی رسم برات بنویسم... اینایی هم که می بینی با چشمای پف کرده و با بی رقمی تمام واست می نویسم چون خیلی دوست دارم.کلی هم غلط دیکته ای داره!! امروز بابایی رفت و جایزه پسر عزیزشو گرفت. اگه گفتی چیه؟ شما و مامان و بابا به همراه مامان بزرگ بابابزرگ و خاله انشالله نیمه خرداد ماه میری خونه خدا و حرم پیغمبر. البته همه کاراشون آماده بود و بابایی بود که باید مجوز خروجشو می گرفت که امروز آماده شد و بابایی هم می تونه با شما بیاد. حالا نوبت توپسر گلم که یه چرخ تو دل مامان جونیت بخوری تا خانوم دکترت به مامان اجازه فعالیت بده و شایدم اجازه داد با شما بیا...
18 تير 1391

یه سوپریز واسه مامانجونی

امروز قرار بود خاله که میاد کلاس ورزش دم خونه ما من و شما با هاش بریم خونه مادربزرگ. اما خاله امروز نیومد کلاس و به تبع منم نرفتم خونه مامان بزرگ.حوصله ام حسابی سر رفته بود چون چند روز بود تو خونه استراحت می کردم. بعد از ظهر که بابا از سر کار می اومد یه کم دیر شد.بهش که زنگ زدم کجایی.گفت داره واسم یه سوپریز میاره. هرچی گفتم چی و کجا نگفت!نیم ساعت بعد که اومد خونه دیدم رفته دنبال مامان بزرگ و اونو با خودش اورده. کلی شاد شدم. خلاصه امشب مامان بزرگ پیش ما بود.مامان کلی خوشحاله.فکر کنم تو هم کلی ذوق کردی. ممنون بابایی مهربون ...
18 تير 1391

ناهار دورهمی

سلام گلم امروز صبح باهم رفتیم کلاس قران. شما یواشی تو دل من تکون می خوردی و واسه خودت شیطونی می کردی. برگشتنی رفتیم باهم مسجد. اومدم خونه بابایی زنگ زد که دارم میام. واسش تن ماهی گذاشتم من و شما هم خورش به داشتیم. وقتی بابایی رسید مامان بزرگ زنگ زد که بابابزرگ از بیرون خورش آلو اسفناج خریده و نهارو میان خونه ما با هم بخوریم. خلاصه بابایی نذاشت من اصلا کاری بکنم. خودش تن تن میز و چید و سالاد درست کرد و پلو بارگذاشت. خلاصه وقتی مامان بزرگ اینا اومدن دور هم شیش نفری یه ناهار خوب خوردیم. راستی اینو بگم که بابا واسه شما هم سرمیز بشقاب و قاشق گذاشته بود.تو کلی ذوق می کردی و تکون می خوردی. بابا که کلی خسته بود رفت که یه دراز بکشه دو سه ساعتی ...
18 تير 1391

امیرحسین میره هیئت

از امروز مراسم عزاداری حضرت زهرا تو خونمون شروع شده. البته تو طبقه همکف. شما پسر گلم هم با مامانجونیت رفته بودی عزاداری.پسرگلم حالا برات می گم که حضرت زهرا کی بودنو چه حق بزرگی گردن همه ما دارن.حق مادری... به مامانجونیت گفتم تو همین مجالس به خود خانوم توسل کنه شما و همه نی نی ها سلامت به دنیا بیاین،سلامت زندگی کنین. هم جسمتون هم روحتون...  امروز از صبح کم تکون نمی خوردی تا مامان واست قران میخونه شما هم از خواب بیدار میشی و شروع به تکون خوردن می کنی!بابایی هم که امد خونه و یکم باهات حرف زد تن تن شروع به تکون خوردن کردی.نمی دونم شایدم اینا خیالات باشه!!  .مامان می گه بعد از نماز مغرب بیشتر تکون می خوری! بابایی سخت مشغول نوشت...
18 تير 1391

قربان دل مولا علی...

پسرم نمی دونم کی میتونی این مطلبو بخونی.کی میتونی درکش کنی.شایدم تو باید مثل من پدر بشی تا بفهمی. امروز ظهر رفته بودم میدان فاطمی مراسم عزاداری. توی مراسم مداح گفت "مادرما بار شیشه داشت".دلم شکست. آخه ما به مامانت میگیم بارت شیشه است. امروز یکی از مصائب مولامون حضرت علی رو حس کردم. آخه شما الان که تو دل مامانتی تقریبا همسن پسر کوچیک حضرت زهرا هستی. الان من که بابا شدم خیلی نگران شما و مامانت هستم. دوست ندارم هیچی شمارو آزرده کند. حالا چه بر دل مولا گذشته. از یک سو پیامبر در گذشته است و داغ او تازه از سوی دیگر حق مولا غصب شده، قوم ایشان را خوار نموده، از دیگر سو نامحرمان نامرد بر خانه اش تاخته اند، خانه اش را به آتش کشیدند، همسرش را در ب...
18 تير 1391

شب شهادت حضرت زهرا

سلام پسر گلم. امتحان داشتم و کلی تمرین که باید تحویل می دادم. نتونستم برات بنویسم. امشب شب شهادت حضرت زهراست. نماز رفتم مسجد و یکم اول سخنرانی بودم و زود اومدم خونه پیش شماو مامانت تنها نباشی.پای تلویزیون هم کلی سخنرانی گوش دادیم.الانم می خوام خطبه فاطمه زهرا رو برای تو و مامانت بخونم. امشب دل همه مون گرفته.واست یه پست میذارم از دکتر شریعتی. شاید خیلی باید بزرگ بشی تا کلشو بفهمی. اما من خیلی کوچولو بودم که خط آخرشو شنیدم. و هنوزم که هنوزه میشنوم منقلب میشم. می بوستم سرباز کوچولوی امام حسین
18 تير 1391

فاطمه فاطمه است

خبرآنلاين: برگرفته از كتاب فاطمه، فاطمه است دكتر علي شريعتي اينك لحظه‌ وداع با علي (ع) ! چه دشوار است. اكنون علي بايد در دنيا بماند. سي سال ديگر! فرستاد ” ام رافع ” بيايد ، وي خدمتكار پيغمبر(ص) بود. از او خواست كه - اي كنيز خدا، بر من آب بريز تا خود را شست ‌وشو دهم. با دقت و آرامش شگفتي، غسل كرد و سپس جامه‌ هاي نويي را كه پس از مرگ پدر كنار افكنده بود و سياه پوشيده بود، پوشيد، گويي از عزاي پدر بيرون آمده است و اكنون به ديدار او مي‌رود. به ام رافع گفت: ـ بستر مرا در وسط اتاق بگستران. آرام و سبكبار بر بستر خفت، رو به قبله كرد، در انتظار ماند. لحظه ‌اي گذشت و لحظاتي … ناگهان از خانه شيون برخاست. پل...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد