امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

پلاکارد پدربزرگ

وقتی از مکه اومدیم خونه دیدیم در خونه یه پلاکارد روی کاغذ توسط پدربزرگ نوشته شده بود: "صل علی محمد   امیرحسین با خانواده اش خوش آمد"                                                                             از طرف ای ها کلا منظور از ای ها...
18 تير 1391

خاطرات سفرحج: صبحهای مدینه و قبرستان بقیع

هتل ما نزدیک در 15 مسجدالنبی بود و خوشبختانه راه کمی برای مامانت بود تا به محل زیارت خانم ها برسه. برعکس برای من راه بیشتر بود. محل قبر پیامبر صلی الله علیه وآله، خانه حضرت زهرا سلام الله علیه و آله و قبرستان بقیع ( محل دفن چهار امام بزرگوار ما امام حسن، امام سجاد، امام باقر، امام صادق علیهم السلام وبزرگانی چون عباس عموی پیامبر و حضرت ام البنین(س) مادر حضرت عباس و بسیاری از بزرگان صدر اسلام) به ما خیلی دور بود. مامان چون حامله بود راه رفتن براش سخت بود و زود خسته می شد و دلش درد می گرفت.مضافا که امیر حسین هم وقتی مامانش یه کم راه می رفت تن تن لگد می زد. از روز دوم از هتل یک ویلچر گرفتم. صبح ها مامان ساعت 3 می رفت و منم با کمی...
18 تير 1391

خاطرات سفر حج: دست فروش ها

بعد از نماز ها خصوصا نماز صبح و ظهر جلوی در های حرم پر می شد از دست فروشها. زنان و بچه های سیاه پوستی که با گاری می اومدن دست فروشی... مامانت خیلی نگاه کردن این بساطی ها رو دوست داره. از اعمال بعد از زیارت ما این بود که می رفتیم و اینا رو نگاه می کردیم. یه سری لباس هم از اونا واست می خریدیم. ناگهان هم ماشین های شهرداریشون می آمد و اونا هم مثل فرفره جمع می کردن و می رفتن. تو مکه بعد از اینکه اعمالو انجام دادیم دیگه مامانت داشت از حال می رفت. با هزار سختی خودشو رسوند دم اتوبوس و سوار شدیم. دم هتل که پیاده شدیم کلی بساطی بود. دیدم مامانت داره خلاف جهت هتل میره سراغ اونا(فکرشو بکن با اون حالش!!)خلاصه جلوشو گرفتم. اونم کوتاه نمی اومد می گفت یه کو...
18 تير 1391

خاطرات سفر حج: مسجد شجره و احرام

روز آخر مدینه بود. قرار بود ساعت 4:30 از هتل بریم مسجد شجره تا محرم بشیم و بریم مکه! مامانت تو هتل غسل کرد و لباس احرام پوشید. دعاهای مربوطه را هم من براش خوندم و اون تکرار کرد. آخه شب قبلش نشستم از هر چی کتاب و روایت که همراهم بود یه خلاصه برداری کردم و یک چک لیست درست کردم. حدیث شبلی هم مادریت از تهران برام نوشته بود. قدم به قدم به مامانت فلسفه اعمالو از کلام امام معصوم می گفتم. یه پا روحانی کاروان شده بودم. مامانت تو لباس احرام مثل فرشته ها شده بود. من احرام نپوشیدم و غسلم نکردم گفتم می ریم مسجد شجره.خلاصه تولابی هتل یکی که منو مامانتو دید گفت شما واسه عروسیتون اومدین؟! گفتم بابا بچه مون سه ماه دیگه داره به دنیا میاد! مسجد شجره خیلی...
18 تير 1391

خاطرات سفر حج: کالسکه امیرحسین

امروز می خوام خاطره خرین کالسکه امیر حسینو بنویسم. اما قبلش بگم که مامانتو از ساعت 2:30 بردم بیمارستان خاتم برای کلاس زایمان. من هم خونه پدربزرگ هستم و دارم این مطلبو می نویسم.منتظرم بهم زنگ بزنه برم دنبالش. اما کالسکه! و تو چه در ک می کنی که این کالسکه چطور خریده شده!! تو مدینه بابابزرگت چندتا کالسکه دیده بود ولی در مجموع چون جو معنوی داشتیم برایندش به خرید منتج نشده بود. تو مکه یه روز بابابزرگ و خاله رفته بودن فروشگاه الدولی و اومدن گفتن چه کالسکه هایی دیدن و دل مامانتو حسابی بردن. خدومونیم من خیلی جو خرید نبودم و لی بالاخره یه روز بعد از ظهر همه با هم رفتیم تا هم واسه تو کالسکه بخریم هم سوغاتی. چون تو مدینه سوغاتی برای مردها...
18 تير 1391

اسباب بازی

دیروز که از بهار اومدیم به بابا گفتم بیا بریم یه دونه از اون ماشین بزرگا که قبلا دیده بودیم واسه امیرحسین بخریم. گفت نه!امروز زیاد راه رفتی واست خوب نیست. خلاصه امروز که از سر کار اومد هی گفتم کی میریم کی میریم. تا بالاخره بعد از نماز یه ایمیل را که باید برای استادش میفرستاد و آماده کرد و بعد رفتیم. تقریبا مغازه ها داشت می بستن که ما این ماشین اتش نشانی و جرثقیل را برات خریدیم..البته احتمالا وقتی به سنی برسی که این وبلاگو بخونی اثری از این ها نمونده باشه!!   ...
18 تير 1391

من دایی شدم!!

فردای روزی که ما از مکه اومدیم عمه و شوهرعمه با هم رفتن کربلا. وقتی برگشتن اومدن خونه ما. ما برای اونا یه دست لباس ، یه جفت جوراب و کفش نی نی  سوغاتی اورده بودیم. خلاصه شوهر عمه ات گفت میثم! این بچه شما شش ماه از بچه ما بزرگتره اونو نزنشا!! منم گفتم باشه بابا می گم نزنه... گفت بابا چه دانشجوی دکترایی هستی! و دوباره جمله قبلشو تکرار کرد. ما تازه فهمیدیم که بله! آبجی خانوم ما هم مامان شده. البته الان حدودا دو ماهش هست. همه کلی خوشحالن که دوتا فرشته آسمونی میخوان بیان تو خونمون. امیرحسینم خیلی خوشحاله که یه همبازی پیدا می کنه. راستی من فال حافظ گرفتم و مثل همیشه که فالام میزنه تو خال این غزل اومد « بود آیا که در میکده...
18 تير 1391

خریدهای خیابان بهار

بالاخره این جمعه بابایی من و شمارو برد خیابابون بهار. چهارشنبه امتحانشو داد و جمعه فردای نیمه شعبان گفت بریم خیابان بهار.از ساعت 11:30 از خونه زدیم بیرون و تا ساعت 3بعد از ظهر رسیدیم خونه مامان بزرگت. من کلی راه رفتم ولی اونقدر ذوق وشوق داشتم که خیلی خسته نشدم. این هم جوجوهای بالای تخت گل پسری که از خیابان بهار واسش با بابایی خریدیم تازشم قاشقم دماسنج داره اگه پوفم داغ باشه رنگش عوض میشه!!(امیرحسین) ...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد