امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امیرحسین

خاطرات سفر حج: صندلی ماشین امیرحسین

فردای روزی که از باوارث کالسکه خریدیم بعد از صبحانه تصمیم گرفتم مجددا برم اونجا .چون برای بابابزرگ شوهر عمه ات و آقای هاشمی دوست و همکارم چیزی نخریده بودم. گفتم مامانتو نمی برم چون دیشب خسته شده بود و البته صبح هم از ساعت 3 رفته بود حرم و برای صبحانه برگشته بود. وقتی اومد تو اتاق به مامانت گفتم اونم گفت دقیقا همین تصمیمو داشته که به من بگه بریم باوارث و تقریبا مطمئن بوده که منم مخالفت می کنم!! خلاصه به همراه مامان و مامان بزرگ و خاله ات رفتیم باوارث. بابا بزرگت رفته بود یه فروشگاه دیگه! من رفتم طبقه بالاش دنبال لباس مردونه.مامان اومد یه چرخ زد و رفت پایین بخش لوازم بچه ها.یه ربع بعد زنگ زد و گفت بیا پایین.رفتم دیدم دم صندلی ماشینا ا...
18 تير 1391

امیرحسین سک سکه می کنه

این چند روز خیلی سرم شلوغ بود. بالاخره امتحان آخرمو دادم... اما هنوز پروژه درسیم مونده که کلی زمان می بره. یه خاطره از همین هفته پیش یادم اومد. شب قبل از خواب من مامانت گفت امیرحسین داره سک سکه می کنه!!! تو تو دلش به صورت ریتمیک ضربه میزدی یا به قول مامانت تکون تکون می خوردی. من کلی خوشحال شدم
18 تير 1391

آزمون زبان دکتری را قبول شدم...

الان رفتم تو سایت آزمون زبان دانشگاه و دیدیم آزمونو قبول شدم. حدنصاب 500 بود و من 690 شدم!!خیلی خوشحال شدم چون دیگه انشالله برای امتحان جامع مانعی وجود نداره. اینا همش از پا قدم سرباز کوچولوی امام حسینه که خدا برکتو به بابا و مامانش داره می ده.
18 تير 1391

نمک زندگی ما.

بابایی همیشه این شعرو می خونه یاد تو زینت دنیاست ابا عبدالله                           نمک زندگی ماست اباعبدلله قربرون امیرحسین هدیه آسمونی امام حسین بریم که نمک زندگی ما شده
5 تير 1391

چرا «امیر حسین» سرباز امام حسین؟!

امروز سوم شعبان میلاد پر عظمت حضرت امام حسین علیه السلام هست. به همین مناسبت می خوام برات بگم که چرا شدی سرباز کوچولوی امام حسین. نزدیک خونه ما یه مسجد بزرگه به اسم « مسجد ابوالفضل». من هشت نه سالم بود که  ساخت این مسجد شروع شد. خونه قبلی ما تا مسجد حدود 10 دقیقه راه بود. من شبهای تابستون قبل از نماز خودمو می رسوندم مسجد تا اذان بگم. جز مکبرهای ثابت مسجد بودم. به خاطر امام جماعت گلش به نوجوانها خوب میدان می دادن. وقتی به محل جدید اومدیم خونمون نزدیک تر شد و ارتباط من با مسجد بیشتر. یکی از جاهایی که منو جذب خودش کرد آشپزخونه بزرگ مسجد بود. من قبلا با بابام می رفتم یه هییت یه چهار راه پایین تر از مسجد. اونجا هم بعضی وقتا ...
3 تير 1391

خاطرات سفر حج: لباس های امیرحسین

صبح ها بعد از زیارت بقیع می آمدیم خونه و یکی دو ساعتی می خوابیدیم. حوالی ساعت ده-یازده مامانت می رفت حرم تا یک ساعت بعد از نماز باهم قرار داشتیم. من هم صبح ها یکی دو ساعت روی پروژه CFD کار می کردم و بعدش برای نماز می رفتم. روز سوم صبح بابابزرگت اومد دم اتاقمونو گفت من می خوام برم فروشگاه مامان بزرگ و خاله نمیان. شما میاین. مامانت از اول سفر و شایدم از قبلش هی می گفت بریم واسه امیرحسین لباس بچه بخریم. کلی هم اسم فروشگاه در اورده بود. از طرفی هم دلش نمی اومد زیارت از دست بده. خلاصه دیدیم سه ساعت تا اذان مونده و راهی شدیم. فروشگاه بزرگی بود. سه چهار طبقه. ما یک راست رفتیم تو قسمت لباس بچه. بابابزرگ یکم با ما اومد ولی حوصله اش نی...
2 تير 1391

یک روز خسته کننده ولی به یادموندنی

این مطلبو بابایی واست نوشته!منتها به اسم مامان چاپ شده!! دیروز از اون روزای خیلی خسته کننده و در عین حال خیلی خاطره برانگیز بود. من ظهر از سر کار اومدم خونه نماز خوندیم و ناهار نخورده رفتیم مطب دکتر حنطوش زاده. مامان آخرین دفعه اسفند رفته بود و چون خیلی شلوغ بودو معطل شده بود قهر کرد و نرفت!!واسه همین این دفعه اولین وقتارو گرفتیم. حدود 2.20 دقیقه. حوالی ساعت 1.40راه افتادیم و به موقع رسیدیم. این دفعه منم اومدم با شما تو. زود نوبت مامانت شدو رفت تو اتاق ولیم من روم نشده بایم!!البته باباهای دیگه مسله چی میرفتن تو اتاق. مامانت اومد بیرون.ای یکمی از اینکه دکتر سرش شلوغه شاکی بود.بهش گفته بود میتونه پیاده روی کنه و مکه هم مشکلی نداره.ضمنا گف...
25 ارديبهشت 1391

بهترین کادوی روز مادر...

امروز از سرکار مرخصی گرفتم و ساعت ١١ با مامانت رفتیم کلینیک سعادت آباد واسه سونو. دکتر که شروع کرد به رصد گل پسری منم دوربینو در آوردمو فیلم گرفتم.وسطش حافظه دوربین پر شد و من یه سری از صحنه ها رو از دست دادم. دکتر که داشت واسه خودش توضیح می داد متوجه شد و پرسید دروبینت خراب شده. از کجاشو نتونستی فیلم بگیری؟منم که حافظه دوربین و خالی کرده بودم گفتم تا کبدش(جیگرش که من همیشه میخورمش)را گرفتم.اونم دوباره با حوصله شروع کرد به توضیح دادن. معده گل پسرمم نشون داد خالی بود. ضمنا الان ٤٥٠گرم وزن داری و مثل همیشه دستت زیر سرت بود.پسل خودمی دیجه!! راستی جفت هم الحمدالله بالا اومده. این بهترین کادویی بود که می تونستی روز مادر به مامانت بدی...
23 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد