خاطرات سفر حج: صندلی ماشین امیرحسین
فردای روزی که از باوارث کالسکه خریدیم بعد از صبحانه تصمیم گرفتم مجددا برم اونجا .چون برای بابابزرگ شوهر عمه ات و آقای هاشمی دوست و همکارم چیزی نخریده بودم. گفتم مامانتو نمی برم چون دیشب خسته شده بود و البته صبح هم از ساعت 3 رفته بود حرم و برای صبحانه برگشته بود. وقتی اومد تو اتاق به مامانت گفتم اونم گفت دقیقا همین تصمیمو داشته که به من بگه بریم باوارث و تقریبا مطمئن بوده که منم مخالفت می کنم!! خلاصه به همراه مامان و مامان بزرگ و خاله ات رفتیم باوارث. بابا بزرگت رفته بود یه فروشگاه دیگه! من رفتم طبقه بالاش دنبال لباس مردونه.مامان اومد یه چرخ زد و رفت پایین بخش لوازم بچه ها.یه ربع بعد زنگ زد و گفت بیا پایین.رفتم دیدم دم صندلی ماشینا ا...