امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

چرا باید درس بخونی...

امروز بعد از ظهر یه سمینار تو امریکا در مورد توربین های بادی به صورت اینترنتی برگزار می شد. چون بابایی یکی از زمینه های مطالعاتیش بود تو این کنفرانس ثبت نام می کنه.اما قبل از کنفرانس بهش ایمیل می زنن که چون شما از ایران شرکت می کنین اجازه شرکت ندارین. حالا فهمیدی پسرم چرا بابایی اینقدر درس می خونه. ما باید تلاش کنیم و علم و بدست بیاریم و توسعه بدیم تا شماها بتونین ازش استفاده بکنین و زندگی راحتتری داشته باشین. پسرم بدون جهل بدترین چیزیه که آدمو نابود می کنه. اونا خوب فهمیدن... ولی ما علم و تکنولوژی و بدست میاریم حالا با زحمت بیشتر.
18 تير 1391

چرا اسمتو امیرحسین گذاشتیم؟

پسرم هر بچه ای حق داره که پدرو مادرش اسم مناسب و زیبا براش انتخاب کنن. هر کسی هم سعی میکنه اسمیو که دوست داره و به دلش میشینیه را روی بچه هاش بذاره.اما بعضی پدر مادرها علاوه بر این یه دلایل جالب دیگه ای هم دارن. مثل اسم بابایی که مادری وپدربزرگ بعد از اینکه یه بار داستان یار باوفای حضرت علی رو تو رادیو میشنون تصمیم میگیرن اسم پسرشونو(بابا) را "میثم" بذارن. که البته بابا هم خیلی اسمشو دوست داره. یا مثل پدربزرگ که اعتقاد داره حیفه تو خونه شیعه دختر باشه و اسم فاطمه زهرا رو نداشته باشه. بگذریم. اما ماجرای اسم قشنگت برمی گرده به پارسال محرم...بابایی این ماجرا رو واسه مامانت نقل کرد:(البته این متن از کلام شهید مطهری برات میذارم.خیلی به...
18 تير 1391

قناری امیرحسین!

پریروز که از بیرون اومدیم تو راهرو یه چیزه جدید و ناز دیدیم. اینو پدربزرگ خیلی وقت بود می خواست این قناریو بیاره اما قفس نداشت.تا بالاخره رفت از فرحزاد اینو خرید و با قناریش اورد گذاشت. هر روز از صبح شروع میکنه به خوندن تا تاریکی شب. دیشب که اومدیم دیدیم به در خونه مامان بزرگ نوشته"آهسته بچه خوابه!" اومدیم تو راهرو دیدیم قناری سرشو کرده تو بالش و ناز خوابیده. پدر بزرگ می گه این قنارویو واسه قند عسلش امیر حسین اورده!! راستی اینو بگم که بابا بزرگ حدود پنج شیش تا آکورایم با ماهی های جور واجور داره. یه آکواریمش زایشگاه ماهی های گوپیه که فکر کنم تا الان هفتصدتا ماهی توش زاییده. بابا بزرگ به این ماهی کوچگولو ها که تازه به دنیا میان میگه امیر...
18 تير 1391

چرا بابایی منو نمی بره پارک!!

سلام پسر گلم. خوبه که الان نیستی و تو دل مامانتی. چون اگه بودی به بابایی غر میزدی که چرا باهات بازی نمی کنه یا پارک نمی برتت. پسرم این یه دو ماه کلی سر بابایی شلوغ پلوغه. کلی هر هفته باید مشق بنویسه و هر هفته به استاداش تحویل بده.تو این دو هفته امتحانات میان ترمم هم هست که کلی باید براشون درس بخونه. به علاوه همزمان امتحانات میان ترم شاگرداشم هست که تو این دو هفته به صورت فشرده برگزار شده و بابایی باید رو تموم امتحانات نظارت کنه... خلاصه اوضاع کلی درهم برهمه. تازه دیروز روز معلم بود و بابایی باید در مراسمی که واسشون گرفته شده بود شرکت می کرد. خودم دوست داشتم پیش پسرگلم باشم اما چون بابایی معاون آموزشیه باید شرکت می کرد. اصلا هم بهش خوش نگذشت...
18 تير 1391

خاله میاد کمک مامانجونی

سلام عزیز دلم. این چند روزه چون بابایی خیلی سرش شلوغ بود و امتحان داشت، نرسیده بود یه سرو سامانی به خونه بده و یکم خونه نامرتب شده بود. مامانجونیتم که به خاطر اینکه شما تودلش جاخوش کردی باید استراحت کنه و کار نکنه!دیروز خاله از صبح بعد از کلاس ورزش اومد و خیلی زحمت کشید و هممه کارا رو کرد. خونه شد مثل دسته گل. دستش در دنکنه. بعد هم با هم رفتیم همکف هیئت. بعدشم خاله رفت خونشون.
18 تير 1391

هفته پیش در یک نگاه

سلام پسر گلم. تو این هفته با پدیده ای مواجه هستم به نام میان ترم اونم دوتا.ایشالله اومدی دنیا و رفتی مدرسه می فهمی اینا چیه. جییییزه اساسی.که به شدت وقتمو داره میگیره. بخاطر همین هست که تا الان وبلاگتو بروز نکردم. خیلی سریع ماجراهای هفته گذشته را برات می نویسم 1.هفته پیش به مناسبت روز معلم خونه مادربزگت جمع شدیم و از بابایی تقدیر به عمل اومد!!عمه یه پیراهن خوشجل واسه بابایی خریده بود. مادر بزرگم گفت کادوی باباییو در آینده بهش می ده.تو مامانت می دونین اما هنز به بابا نگفتین! 2.جمعه عمه غروب زنگ زد بریم پارک و خلاصه بساطو ردیف کردیم که بریم مامانجونیت حال ندار شد و ما نرفتیم. 3.همون جمعه واسه مامانت شیر عسل درست کردم.یه کم بعد از ...
18 تير 1391

امیرحسین قندی

هفته قبل یه روز ناهار رفتیم خونه مامانی (مادربزرگ بابایی) البته بابا دانشگاه بود و نیومد.این شعر رو عمه و مامانی با همفکری هم دیگه پیدا کردن امیرحسین قندی              اسبتو کجا می بندی زیر درخت نرگس              داغتو نبینم هرگز حالا بابا هی بهت می گه امیرحسین قندی!
18 تير 1391

اسباب بازی های بچگی های بابایی

امروز بعد از ظهر که از دکتر اومدیم رفتم انباری اسباب بازی های بچگی هامو(البته اونایی که مامانم تونسته بود از دستم نجات بده) را اوردم و ولو کردم. باورش برام سخت بود ولی این چیزیایی که من ٢٧-٢٨ سال پیش باهاشون بازی می کردم الان پسر گلم می خواد باهاشون بازی کنه! کلی رفتم تو نوستالژی و یاد بچگی هام کردم.نمی دونم چرا ولی یه حس دلتنگی بهم دست داد.مثل فیلمها.فکر کنم مامان بزرگم که ٣٠ سال پیش این اسباب بازی ها رو واسم از مکه اورده بود عمرا فکر نمی کرده یه روز پسر نوه اش با اینا بازی کنن. باید ازش بپرسم! اینم عکساش   نکه درس دارم به تفکیکیش باشه طلبت. از بالا:لوکوموتیو،ماشین پلیس،آدم آهنی(جایزه کلاس دومم بود)،موتورسوار.روی ...
18 تير 1391

بدون شرح!!

امروز سرکار نرفتم. فردا امتحان میان ترم سیالات غیر نیوتنی دارم. تازه دیروز اعلام کرده فردا امتحان می گیره!مامانتم تو پذیرایی نشسته و قران حفظ می کنه. کلی هم کار دارم که باید تا قبل مکه تحویل استادام بدم.کلی هم کار دارم که باید بعد از مکه تحویل بدم. برنامه کلاسای تابستونی و کلاسای سال بعدم سوژه شده و هر کاری می کنم جمع نمی شه. امان از دست این معلما!! خلاصه به قول مامانت موهای بابایی سیخ سیخ شده!!   ...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد