امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

امیرحسین

تشخیص راه درست تو تربیت/یه خاطره از بابایی

امروز بابایی یه یه اتفاق جالبو که واسش افتاده بود واسم تعریف کرد.گفت:  یکی از شاگردام از صبح پاپی بود یه جلسه باهاش مشاوره داشته باشم. ساعت آخر قبل از رفتن به خونه سرم خلوتتر بود.اومد تو دفترم و گفت آقا ما یه مشکلی داریم. بابام نمی ذاره من روزه بگیرم!! میگه به درست نمی رسی بنابراین نمی تونی روزه بگیری. از اول ماه رمضون دعوا داریم دیشب دیگه جنگ شد. میگن روزی 2 ساعت مطالعه به درد نمیخوره!! جالب که خود خانواده اهل نماز روزه بودن. گفتم(بابایی): الان  روزه ای؟ گفت: نه. ساعت کوک کرده بودم سحر پاشم. ساعتو از بالا سرم برداشتن!! برام جالب بود تواین وانفسای آدم باغیرت که تو این روزای گرم و بلند هم روزه بگیره هم مدرسه بیاد ی...
10 مرداد 1391

ماجراهای تخم بلدرچین

نمی دونم چند ماهت بود تو دل مامانت. ولی براتون تخم بلدرچین می خریدم. البته اولش عمه چندتا مال بلدرچینهای خودشونو اورد. مامانت زیر بار نمیرفت بخوره. میگفت گناه دارن!! اینا گودولو(=کوچولو) هستن. یه هفته روانکاوی کردم تا قبول کرد تخم مرغه دردش نمیاد و گناه نداره!!! دیگه بسته ای می خریدم. ولی خودش نمی پخت. می گفتم صبحها بخور میگفت یادم میره.منم که صبح میرفتم سر کلاس و همونجا صبحونه میخوردم. خونه نبودم بهش بدم. دیگه هیچی! هر چند شب یه بار چهار تاشو باهم می پختم میذاشتم تو یخچال مامان هر روز یکشو می خورد. هر وقتم یادم میرفت خودش درست نمیکرد!!! از اول ماه رمضون برنامه ام نامرتب شده و سه تا تخم بلدرچین باقیمانده را نذاشتم بپزه. هر روز...
10 مرداد 1391

روز شمار زایمان : هفته 34

امیر حسینم داریم کم کم به روز دیدار نزدیک میشیم! ١ماه و نیم دیگه به امید خدا تو در آغوشمی  خیلی دوست دارم زودتر ببینمت... یعنی من دارم مادر میشم؟!! گلکم این روزا وقتی زیاد تکون میخوری یا خودتو قلنمبه میکنی دلم برا دیدنت ضعف میره... نمیدونم شاید یه روزی هوای همین روزا رو بکنم گاهی با خودم فکر میکنم تو واقعا" میفهمی من باهات صحبت میکنم؟ یا چقدر قربون صدقت میرم؟! شیطون مامان و بابا، این روزا گاهی به زایمان فکر میکنم و بعد ترجیح میدم کمتر بهش فکر کنم شیرینی در آغوش گرفتن تو به همه این سختی ها می ارزه بابایی هم این روزا خیلی بی تابه دیدنته!  مواقعی که تکوناتو از رو دلم حس میکنه کلی ذوق می کنه!! وقتی سونوگرافی میری...
10 مرداد 1391

امیرحسین 2.5کیلویی!!

امرزو هوا خیلی گرم بود. صبح ساعت ١١ رفتیم سونوگرافی. نزدیک خونه. منشی گفت ١:٣٠ باید بشینیم. نوبت گرفتیم و برگشیتم. من دیگه بالا نرفتم. تو همکف نشستم و قران خوندم. دوباره رفتیم سونو. بابایی از سونوت فیلم گرفت. ماشالله اینقدر بزرگ شدی که یه استخونه ساق پات تمام مانیتور گرفته بود. پاهاتو انداخته بودی روهم. دکتر مثانه و کلیه و قلب و کبد(جیگرتو که من بخورم) را چک کرد گفت خوبه. وزنتو که نگو شدی ٢کیلونیم!! تازه الان ماه هشت. میگن بچه ماه نه وزن میگیره!ماشالله پهلونیا. بعد از سونو سریع رفتیم مطب دکتر. ساعت ٢ وقت داشتیم. دکتر سونو رو نگاه کرد. راضی بود. اونم از وزن گل پسری تعجب کرد!!! ساعت ٣ رسیدیم خونه!وای چه هوای گرمی بود ...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

الان ساعت 4:10 بامداد. من سحری خوردم. امیرحسین و مامانش خوابن. مشغول مطالعه CFD هستم. پروژه اش مارو کشته!!! اینو نوشتم تا بدونی فسقلی، بابایی چه شبایی رو تا صبح بیدار مونده!یه دفه دکتر نشده. صبح باید مادروبچه را ببرم سونوگرافی.باید بیام ازت فیلم بگیرم.ظهر شم ساعت2 وقت دکتر داریم.شبم افطاری دعوتیم. امان از این درس.مثل بختک افتاده تو ماه رمضون ما!
8 مرداد 1391

مهمانی افطاری

دیشب خونه عمه کتی(!) من بودیم. عمه ای شما هم که یه مدت استراحت مطلق بود رفته بود دکتر و با نظر مثبت دکتر اومده بود.مهمونی دور همی خوبی بود. گفتم سال دیگه این وسط دوتا فسقلی وروجک شیطونی می کنن و دیگه کسی حواسش به کار خودش نیست. پریروز مامان بزرگت(مامان مامان) و خاله ای و بابابزرگ خونه پدربزرگ(بابای من) افطار دعوت داشتن. حوالی ساعت پنج اومدن خونه ما و رفتن دیدن اتاق شما. چونکه اونا شمال بودن اتاقتو ندیده بودن. کلی قربون صدقه شما و اتاق خوشگلت رفتن. پدربزرگ جوجه کباب درست کرده بود مشتی زعفرونی. خانواده شوهر عمه هم دعوت بودن.منتهی عمه و شوهر عمه نیومدن. عمه باید استراحت می کرد. مامانت ژله سفره افطارو مثل همیشه با سلیقه درست کرد و با حو...
5 مرداد 1391

گزارش مامان

سلام گلکم  جیگرتو مامان بخوره که هر روز بزرگتر و خواستنی تر میشی!!! پسلی تکونات خیلی زیاد شده وقتی باهات حرف میزنم واکنش میدی بابایی هم کلی قربون صدقت میره  گاهی پاهاتو از رو پوستم لمس میکنم خیلی کوچولو و نازن! عسلکم جمعه اتاقتو با بابایی حاضر کردیم. بابایی زبون روزه کلی انرژی داشت ببین نیومده چجوری بابایی رو سر ذوق آوردی شیطون!  بابایی اتاقتو جارو زد، تی کشید کشوهاتو چید و انقدر مشغول بود که من دلم میسوخت براش همش میگفتم زبون روزه برو ١ذره استراحت کن اما به عشق تو کم نیاورد شیطون بلا تازه تخت پارکی که برات خریده بودیم ١چیزش ناقص بود اما بابایی بعد ١ روز کاری تو گرمای مرداد ماه با زبون روزه و ترافیک تا ...
1 مرداد 1391

اولین ماه رمضون سه نفری...

الان ساعت 4:20 دقیقه اولین روز ماه رمضانه. من سحریمو خونه مادری خوردم و الان دارم برای درسهایی که  امروز باید بدم مطالعه می کنم. مامان و امیرحسین خوابیدن. این اولین ماه رمضون سه نفری ماست. امروز با امیرحسین در مورد ماه رمضون حرف زدم البته از تو دل مامانش. ...
31 تير 1391

خیلی بزرگ شدی پسرم

امروز احساس می کنم بزرگتر شدی!! به معده ام خیلی فشار میاری. از صبح ریفلکس اسید معده دارم. الان بهترم. چند وقتیه بعد از نمازها سکسکه می کنی. بابایی کلی قوربون صدقت میره. فردا کلاسهای بابا تو دانشگاه تعطیل شده!! الان دوستاش زنگ زدن و گفتن. کلی خوشحال شدم که فردا پیشمه! امروز مامانم اینا از شمال برگشتن. این چند روز خیلی تکون میخوری و تکونات قشنگ از روی لباس معلومه. خصوصا وقتی بابایی باهات حرف میزنه. احساس میکنم جات تنگ شده. ...
28 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد