امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امیرحسین

اولین احیا

دیروز بعد از ظهر اب خانه قطع شده بود. بابایی که از سر کار امد تصمیم گرفتیم برویم منزل مامانی (مامانم)امیرحسین. خلاصه رفتیم انجا و افطار هم دور هم بودیم. خلاصه برای احیا برنامه یمان را جور کردیم برویم مسجد محل مامانی اینها،مسجد بقیت الله. مسجد بزرگ و خلوتی است. مسجد محل خودمان خیلی شلوغ میشه و جای سوزن انداختنم نیست و با بچه کوچیک سخت میشه. خلاصه با خاله ای و بابایی به همراه تعداد قابل توجهی اسباب بازی رفتیم انجا. حوالی ساعت ١٢!امیرحسین با ما امد و رفتیم طبقه بالا. بیشتر خانمها طبقه اول بودن و طبقه بالا خلوت بود و من خوشحال از اینکه شیطنت ها و شلوغ کاری های امیرحسین مزاحم کسی نیست. دعای جوشن ساعت ١٢:٣٠ شروع شد و امیرحسین تا اواخر دعا بیدار بو...
6 مرداد 1392

گل پسر

یادتون هست؟! مهمانی که می رفتیم عشقمون این بود با بچه های صاب خونه بریم تو حیاط و فوتبال بازی کنیم و اتیش بسوزونیم؟! میر فتیم گلی و شلی و کر کثیف بر میگشتیم. سر سفره غذا هم دنبال سرتق بازی و بپر بپر و شیطونی بودیم. خلاصه از مهمونی هیچی نمی فهمیدیم! حالا نکنه تو این مهمونی یه پسر خوب و آقا، گل گلابم باشه. که مثل بچه ی خوب نشسته باشه کنار پدر و مادرش و هر چی تعارف میکنن بگه مرسی! کافی بود یه چنین گل پسری باشه تا مامانمون زیر چشمی یا تو رومون هی بگه این پسر را نگاه کن و درس بگیر. دیگه اگر اقا پسر گل پسر  میومد یه تریپ از فیزیک کوانتوم میگفت یا از اختر شناسی و فلک و افلاک یا غزلی از حافظ می خوند که دیگه اصلا نگووووووو.  تازش یادتونه ...
2 مرداد 1392

مهمان الله...

خدا رحمت کند حاج آقا مجتبی تهرانی را. یک باری که برای احیا رفته بودیم بازار ایشان آداب مهمانداری را از روایات بیان فرمودند که یکی از انها این بود که نگذارید مهمان کوچکترین کاری در مهمانی بکند. مثلا یک لیوان اب را هم نذارید از سر سفره بیاره آشپزخانه. یا می فرمود هر چه در خانه دارید برای مهمان بیاورید نپرسید فلان چیز را میل دارید بیارم!   دیرو فکر میکردم الان که مهمان خداییم، خدا هم نمیگذارد ما حتی یه کار کوچولو انجام بدیم! اون منتظر براوردن حاجات ماست! شایدم نه! اصلا منتظر نشده و هر انچه از رحمتش هست برما جاری کرده بدون انکه ما ازش چیزی خواسته باشیم؟! من حسابی گیج شدم! گرچه از لعینی چون من درک کرامت کریمی چون خدا بعیده! فقط فهم...
1 مرداد 1392

نجات

نوشته اند از حکمتهای روزه انست که روزه دار به یاد تشنگی و گرسنگی قیامت بیفتد...    تشنگی 18 ساعت روزه داری در این هوای گرم واقعا طاقت فرساست. چند روزی است حسابی در اندیشه روزهای بلند قیامت و تشنگی و استیصالش هستم. و امیدمان فقط به کشتی نجات است. ...
31 تير 1392

نقلک!

چند شب پیش ما افطاری  مهمان عمه خانوم امیرحسین بودیم. شوهر عمه هم زحمت کشید و چند تا عکس با دوربینش از این نقلک ما گرفت: اینم دختر صاحب خانه یعنی زهرا خانوم دختر عمه امیرحسین امروز امیرحسین صبح برای سحر پاشد حوال ساعت ٤ و اونقدر نق زد و گریه کرد که نگو!! ما به سحری هم نرسیدیم. حتی بی بی انیشتین هم حریفش نشد. خلاصه آخر سر بابایی اونو برداشت و برد تو خیابان کالسکه سواری. دست آخر هم اوردش خونه و روی پاش خوابوندش! حوالی ساعت ٧!!من هم دیگه اینطوری بودم  بیهوش! ...
30 تير 1392

این روز ها...

*این روز ها اعتراضش را اینطور اعلام می کند: (سر را هم به چپ و راست می چرخاند و بلند میگوید) نَ نَ نَ نَ مثلا وقتی که می خواهی از دَ دَ بیاوریش خانه! یا از بغل پدریزرگ بگیریش و...  *این روزها این دیالوگ را هزار بار تکرار میکنیم: ما:ببعی میگه؟ امیرحسین: بَ ه ما:دنبه داری؟ امیرحسین: نَ ه(با صداقت و معصومیت خاصی میگه!!) ما:آیکون بغل کردن، چلانی، ذوق در کردن و... امیرحسین: بابا هزار بار گفتم که ببعی چی میگه اینا باز نفهمیدن! باز بگین چرا جهان سومی هستیم! دکتر مهندساش که این باشن وای به بقیه! *این روز ها دارد تلاش میکند از زمین بلند شود این روزها با روروئکش همه جار کشف می کند. از تلویزیون بگیر تا باز کردن پایه پیچی یکی ...
24 تير 1392

نی نی غیرشکمو!!

یکی از سخت ترین کارهای دنیا برای ما غذا دادن به امیرحسینه! وقتی می خوای بهش غذا بدی لبهاشو محکم به هم می فشاره و اجازه نمیده غذا بهش بدی.و مدام هم صورتشو بر می گردونه تا نتونی غذا دهنش بذاری. *عکس سر میز صبحانه مشغول تلاش برای خوردن فرنی! بیلشم اورده سر میز!! اگر اصرار بکنی با دستش هم غذا را پس میزنه و باز اگر اصرار کنی قاشق میگیره! به همین خاطره که ما کلی تلاش می کنیم در روز پنج شش وعده غذاو کمک غذا بهش بدیم. بابایی میگه غذا دادن به امیرحسین مثل ماهیگیری می مونه! باید با حوصله بشینی و منتظر باشی تا تو موقع مناسب لقمه را بدی بهش. یکی از راهکارهایی که انجام دادیم مشارکت دادن خودش در غذا خوردنش بود. براش غذا تو ظرفش می ریزیم و...
24 تير 1392

اولین سحری دردانه!

یادش بخیر. پارسال این کوچولوی فینگیلی ما تو دل مامانش بود و چقدر منتظر اومدنش بودیم. و امسال امیرحسین کوچولو اولین ماه رمضون عمرشو در کنار پدر و مادر روزه دارش تجربه میکنه. و جالبه که اولین سحری عمرش را هم کنار پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزگش بیدار شد و خورد!!! تعجب نداره اقا پسر ما دم سحر پاشد و گریه کرد. حتی شیر هم خورد آروم نشد تا اینکه اومد سر سفره سحری و با یک تکه نان تافتون در کنار بقیه اعضای خانواده مشغول شد و تازه تا نماز صبح هم بیدار موند و دیگه با خواهش و تمنای ما اونم به زور خوابش برد!! خوش آمدی ای ماه خدا... خوش آمدی ای نازنین و دردانه ما! و پس از ذکر گفتن باید تسبیح را نوش جان کرد، اینطوری: ...
20 تير 1392

بدون عنوان

ناز آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم، ای دریغا به برم می شکند! و مدرسه ای که 10 سال در آن کار کردم،  تعطیل شد.آن نهادی که مدرسه برایش بود مدرسه را منحل کرد. من در این مدرسه بزرگ شده بودم! از وقتی داشنجوی ترم1 لیسانس بودم تا به  دکتری. از صفر تا یک معلم و مشاور حرفه ای! از تجرد تا تاهل تا بابا شدن!و حیف شد جمع دوستانه ی همکارانمان از هم پاشید. شاگردان چندان درس نخوان ولی کمی با معرفت و بامزه ام هم هر کدام آواره یک جا! خداحافظ دفتر خاطرات یک دهه عمر و جوانی من! شاید وقتی یک برج شدی دوباره امدم و دیدمت! *پ.ن: البته همه اش اینقدر تلخ نیست مثلا: دیروز در دانشگاه پای پله های منتهی به دفترمان، یکی از دانش آموزان چهار سال پی...
13 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد